به کدامين گناه
چهارشنبه بود ......ساعت دو ونيم بعداز ظهر...مثل هميشه تند وسريع از اداره راه افتادم پيش تو....توي مسير چشمم افتاد به خانومي که روي زمين کنار يه آبخوري نشسته بود...با يه بچه هفت يا هشت ماهه روي زانوش......شکلات ميفروخت....مردم کلافه از گرما تند تند رد ميشدن...منم نگاهي کردمو رد شدم ولي چند قدم جلوتر از طرز نگاه اون بچه نا خودآگاه برگشتم.....بالاي سرش که رسيدم فقط به بچه نگاه ميکردم ...قلبم از درد فشرده شد....صورت نازش از گرما قرمز شده بودسرمو با لبخند براش تکون دادم ....پسر کوچولو لبخند زد .....يه لبخند محزون که همه وجودم لرزيد ....ديگه طاقت نياوردمو گفتم :خيلي گرمه يه آبي به صورتش بزن.....خانومه گفت :زدم الان زدم....بهش آب دادم.......خانومه...
نویسنده :
مامان کیانا
12:05